۱۳۹۵ تیر ۱۰, پنجشنبه

گفتگوی ژرژ اندرسون با فراسو - بخش نخست

متنی که در زیر خواهید خواند گفتگویی با ژرژ اندرسون (George Anderson) از سوی یک نمایش تلوزیونی و رادیویی به میزبانی جوئل مارتین (Joel Martin) می باشد که از کتاب "ما نمی میریم" (We Don't Die) نوشته ی جوئل مارتین و پاتریشیا رومانوفسکی (Patricia Romanowski) گردآوری شده است. شاید بتوان گفت که ژرژ اندرسون، بزرگ ترین و شناخته شده ترین فراروان شناس در آمریکاست که دارای توانایی های فراطبیعی حیرت انگیزی در زمینه ی ارتباط با ارواح مردگان می باشد. توانایی های او بسیار شگرف و خارق العاده هستند، وی زمانی به استخدام اداره ی جنایی شهربانی نیویورک (NYPD) جهت کمک به حل و بررسی قتل های نامکشوف درآمده بود. توانایی های او در نمایش های تلوزیونی و رادیویی بسیاری شرح داده شده اند. در جستاری که در زیر خواهید خواند، وی به برخی پرسش ها در مورد زندگی پس از مرگ پاسخ خواهد داد.



نام برخی از کتاب های جوئل مارتین و پاتریشیا رومانوفسکی در رابطه با ژرژ اندرسون بدین شرح است:
ما فراموش نشده ایم (We are not Forgotten)، عشق پس از مرگ (Love Beyond Life) و فرزندان همیشگی ما (Our Children Forever). همچنین واپسین کتاب ژرژ اندرسون، "گام زدن در باغ مردگان" (Walking in the Garden of Souls) نام دارد. متن زیر بخشی از پرسش و پاسخ میان جوئل مارتین و ژرژ اندرسون می باشد:

جایی که ما پس از مرگ به آن می رویم کجاست ؟ آیا سمت دیگر (فراسو) به تو می گوید ما به کجا می رویم ؟

خوب، بر اساس چیزی که آنها می گویند، این رفتن به سطوح متفاوت آگاهی است. ما داریم تلاش می کنیم مسیرمان را به سمت بالا پیش ببریم. این به مانند این می ماند که بالاتر بروی و به مرتبه ی دوازدهم برسی؛ برای این کار تو نخست باید از اشکوب (طبقه ی) یازدهم گزشته باشی. هنگامی که ما می خواهیم از این مرحله گزر کنیم، به درون یک تونل می رویم، ما می توانیم به درون گستره ی کوچک ابعاد تاریک تری برویم که به گونه ای نماینده ی جهنم یا برزخ هستند، به این شوند (دلیل) که اینها دو بعد منفی هستند، یا دو بعد تاریک تر. اما اگر ما انسان های خوبی بوده باشیم، به طور کلی به ئیئ می رسد که خیلی تند از کنار آنها می گزریم و به ابعاد سوم یا چارم آگاهی وارد می شویم، جایی که مردم میانه حالی مانند خودمان به آن می روند؛ کسی که احتمالن به سطوح بالاتری می رود، اما هر کسی نمی تواند یک مادر ترزا باشد. 

هنگامی که ما وارد این ابعاد می شویم، اقوام و دوستانمان را می بینیم که برای خوشامدگویی در انتهای تونل به اسقبال ما می آیند، که بسیار مانند فیلم رستاخیز است، جایی که آنها منتظرند و ما را به سمت نور هدایت می کنند و این مانند یک جوان شدن دوباره ی روح است، مانند یک نوسازی دیدار و به هم پیوستگی، مانند یک مهمانی است، "هی، این خیلی خوبه که من دارم دوباره تو رو می بینم." ما همدیگر را بر اساس شخصیت های منحصر به فردمان تشخیص می دهیم. همانگونه که ما هر کدام اثر انگشت یگانه و منحصر به فرد خودمان رو داریم، هر کداممان هم یک هویت یکتا داریم. هیچ جسم مادی در آونجا وجود ندارد، اما یک بدن اثیری وجود دارد که می تواند شکل جسمانی به خودش بگیرد، اما برای اینکه حقیقت را به شما بگویم، فکر می کنم این تنها در طی یک بازخوانی یا خوانش روح انجام می گیرد، در نتیجه من می توانم آن چیزی را که فرد یا روح مورد نظرم درک می کند ببینم و توصیف کنم.

بیاید از دیدگاه جغرافیاشناسی صحبت کنیم، آنجا کجاست ؟ آیا همون بهشت کلیشه ای در بالای ابرهاست ؟

اینگونه به دید می رسد که آن بعد دیگر یا بعد پسین، در واقع همین جاست، به گونه ای موازی با همین بعد در جریان است. گزر کردن به بعد دیگر به دید می رسد که بیشتر به مانند یک تجربه ی روحانی باشد تا سفر به بهشتی به سبک هالیوود. من فکر می کنم احساس بالا رفتن یا اینکه بهشت جایی در بالاست به این دلیل است که ما احساس کشیده شدن به سمت بالا، به مرحله ی پسین زندگی را تجربه می کنیم. هنگامی که ما در بعد دیگر یه یک وجود یگانه بدل می شویم، احساس می کنیم که همه چیز را می فهمیم، از دید روحی و عاطفی احساس بالاتر رفتن می کنیم. این احتمالن همان جایی است که احساس بالا رفتن ازش سرچشمه می گیرد.



آیا ارواح می تونند مستقیمن بیایند و بهت بگویند که آن سوی دیگر به چه شکلی است، یا این که تو باید خودت اطلاعات را در کنار هم بچینی ؟

این بستگی به مرتبه ی هوشیاری و آگاهی آنها دارد. ممکن است کسی یک تجربه ی متفاوت یا شخصی از آنجا داشته باشد، در نتیجه آنها می توانند تعابیر گوناگونی داشته باشند. این مانند همین چیزی است که در اینجا بین ما وجود دارد. برای نمونه، من امروز به آسمان نگاه می کنم و رنگ آن را آبی آسمانی توصیف می کنم، در حالی که اگر سایه ی رنگی مختصری در آن وجود داشته باشد یا خورشید کمی در جای خودش حرکت کند یا اگر شما پنج ثانیه ی دیگر به آن نگاه کنید، می توانید بگویید که آن بیشتر ارغوانی است یا آبی کمرنگ. چنین چیز یکسانی می توانه در سوی دیگر(فراسو) هم رخ بدهد.

من تا به حال هرگز هیچ شکایتی در مورد فراسو نشنیدم، مگر اینکه کسی به سطوح تاریک تر آنجا رفته باشد، به خاطر مرتکب شدن جرم های سنگین مانند آزار مردم یا خودکشی. به طور کلی فکر می کنم بیشتر ارواحی که ازشان مطالبی را شنیده ام، بسیار خوشحال، بسیار خرسند و در صلح و آرامش به دید می رسیدند. همچنین آنها از خودشان بسیار آگاه بودند، هتا اگر در این جهان آدم های بسیار منفی و ناراحتی بودند. به دید می رسد که آنها نسبت دانش بسیار فراوانی آگاه هستند و همه چیز را خیلی بیشتر از ما که اینجا هستیم می فهمند.

به دید می رسد که یادگیری و رشد کردن، تمام چیزی است که در آنجا وجود دارد و آنها قادرند که اگر بخواهند یکدیگر را بفهمند و درک کنند. در فراسو به من گفته شده که تو باید یک تصمیم عمده و مهم بگیری. تو باید با خود واقعیت رودررو شوی و فکری به حال خودت بکنی، در غیر این صورت تو تنها در حال پرسه زدن بیهوده هستی و از دید روحی و درونی هیچ پیشرفتی نخواهی کرد. به دید می رسد که این یک نکته ی بسیار مهم باشد که خود واقعیت را تشخیص دهی، ویژگی های مثبت و منفی خودت را درک کنی، و در نهایت تلاش کنی تا کاری در جهت بهبود شرایط انجام بدهی. همچنین به من گفته شده که آنها وظایف و مشاغلی دارند که در آنجا بهشان می پردازند. برای نمونه، دیوید لیکاتا (David Licata) به ما گفته است که با کودکان و هیوانانی کار می کند که از این جهان رفته اند. درست مانند شغلی که ما در اینجا بر عهده گرفتیم، در مرحله پسین زندگی هم یک شغل روحانی را بر عهده می گیریم، جایی که ما رشد روحیمان را در ازای کمک کردن به درگزشتگان دریافت می کنیم، با کمک کردن به مردمی که اینجا هستند تا راه روحانیشان را پیدا کنند و یا کمک کردن به مسیر روحانی آنها در فراسو، و گستره ی پهناور کارهایی که به این موارد مربوط می شوند.

{ از کتاب "ما نمی می ریم: گفتگوی ژرژ اندرسون با فراسو"، به قلم جوئل مارتین و پاتریشیا رومانوفسکی}

ترجمه: کامورا
ویرایش: داریوش افشار

۱۳۹۵ تیر ۹, چهارشنبه

آشنایی با چند پژوهشگر چپن و فعالیت هایشان

بیل فاستر تا کنون ده کتاب غیر تخیلی را به نگارش درآورده که موضوع هیچ کدام مرتبط با چپن (UFO) نبوده اند. با این حال واپسین کتاب او "ربوده شدگان سه گوش سیاه" که چند سال پیش انتشار یافته، هم اکنون در بیش از صد و پنجاه تارنما رونمایی شده و مورد توجه منتقدین قرار گرفته است. بیل و همسرش پگی در نتیجه ی ربوده شدنشان از سوی چپن تصمیم به ایجاد یک تارنما برای همه ی مردم گرفتند، کسانی که مانند خودشان نمی دانند برای یافتن داده های مرتبط با موضوع چپن و بیگانگان به کجا مراجعه کنند. مهم تر از همه، این تارنما شامل سیاهه ی درمانگران خواب مصنوعی بومی و جهانی می باشد که راغب هستند به مردمی که می خواهند بدانند ربوده شده اند یا نه کمک کنند. این تارنما هیچ گونه سود مالی ندارد و غیر سیاسی و غیر مذهبی است، همچنین به هموندی و گزرواژه نیز نیازی ندارد و دربردارنده ی داده هایی ساده و روشن و مراجعی است که مردم برای کمک به آن نیاز دارند: http://www.abduct-anon.com/ (این تارنما هم اکنون بسته شده، اما می توانید بایگانی آن را در نشانی زیر ببینید: https://archive.is/Li2lt. -داریوش).



دکتر ریچارد جی. بویلان (Richard J. Boylan) دانشمند علوم رفتاری، متخصص رفتارشناسی، انسان شناس، دانشیار دانشگاه (در حال حاضر بازنشسته)، دارنده ی گواهی بالینی درمانگری خواب مصنوعی و مشاور و پژوهشگر است. وی از تخصص درمان با خواب مصنوعی جهت یادآوری خاطرات برخورد کنندگان با موجودات فرازمینی که در حافظه ی ناخود آگاهاشان ثبت شده است، استفاده می کند. او مشاور کودکان ستاره ای و انسان های بالغی است که در واقع بذرهای ستاره ای هستند (Star Seed) و می خواهند در مورد سرچشمه ی چیستی و ماموریت خود بیشتر بدانند تا آگاهی کامل تری در مورد چیستی و رشد درونی و روحی و مسیر آینده ی خود داشته باشند. بویلان نماینده ی پروژه ی کودکان ستاره ای ست (Ltd). وی از سال ۱۹۸۹ چندین پژوهش را در زمینه ی برخورد انسان ها با دیدار کنندگان فضایی رهبری کرده است. این کار منجر به شکل گیری پروژه ی کودکان ستاره ای، Ltd، و کار کردن با کودکانی که از دید ژنتیکی و استعدادهای درونی پیشرفته تر بودند و خانواده هایشان شد. او گزارش هایی را در همایش پژوهشی ام. آی. تی (M.I.T.) در ارتباط با ربوده شدگان از سوی چپن به سال ۱۹۹۲، و همایش جهانی تمدن های کیهانی در واشنگتن دی. سی به دست داده است. او مؤلف چار کتاب "برخورد نزدیک با فرازمینی ها" (۱۹۹۴)، "سفری طاقت فرسا به ستارگان" (۱۹۹۶)، "پروژه ی اپیفانی" و "کودکان ستاره ای: ظهور نسل فضایی" (۲۰۰۵) می باشد. او بیش از پنجاه مقاله منتشر کرده است و دارای تارنمای شخصی به این نشانی می باشد: http://www.drboylan.com/

باد هاپکینز (Budd Hopkins) نزدیک به سی سال پژوهشگر چپن بوده است. او در مورد بیش از هفتصد مورد پژوهش کرده و با بیش از هزار شاهد گفتگو یا نشست خواب مصنوعی داشته است. او مؤلف چار کتاب به شدت تأثیر گزار در این زمینه می باشد که عبارتند از: "زمان گمشده" (۱۹۸۱)، "مزاحمین" (۱۹۸۷)، "مشاهده شده" (۱۹۹۶) و"دور از دیدرس" (۲۰۰۳) (با همکاری کارول رینی (Carol Rainey)). وی در مبحث چپن شناسی یک آغازگر است و همچنین بانی مورد توجه قرار گرفتن "پدیده ی ربوده شدن به وسیله ی بیگانگان" در میان همه ی مردم و مراکز پژوهشی چپن می باشد. او در سال ۱۹۸۹ بنیاد "مزاحمین" (بیگانگان) را بنیانگزاری کرد که به شاهدین در این زمینه کمک کرده و پشتیبانی می رساند: http://www.%20intrudersfoundation.org/ (این تارنما از کار افتاده اما می توانید به وبلاگ آن به نشانی https://badufos.blogspot.com/2011/08/budd-hopkins-1931-2011-pioneering-ufo.html مراجعه کنید. -داریوش) باد هاپکینز هم اکنون در شهر نیویورک سکونت دارد.

دیوید ام. جیکوبز (David M. Jacobs) دانشیار تاریخ در دانشگاه ستایشگاه (Temple) فیلادلفیاست. او به مدت چهل سال یک پژوهشگر چپن بوده است. او بیش از هزار نشست درمان با خواب مصنوعی با ربوده شدگان برقرار کرده است. کتاب های وی شامل "مناظره بر سر چپن در آمریکا" (۱۹۷۵)، "زندگی سری: تجربیات ربوده شدگان به دست چپن" (۱۹۹۲) و "تهدید" (۱۹۹۸) می باشند. او همچنین ویراستار کتاب "چپن ها و ربوده شدگان: به چالش طلبیدن مرزهای دانش" منتشر شده در سال ۲۰۰۰ می باشد. نشانی تارنمای او http://www.ufoabduction.com/ است.

کریگ آر. لانگ (Craig R. Lang) متخصص و آموزگار درمان با خواب مصنوعی و پزشک ان ال پی است. محل زندگی و کار او مینه سوتای بروکلین در یکی از حومه های شمالی مینیاپولیس است. وی به طور هم زمان نشست های انفرادی و گروهی را با افرادی که می خواهند برای حل خلاق مشکلات، کنکاش در رویدادهای فراجسمانی (Metaphysics) یا بازگشت به زندگی های گزشته، فراتر از افق های زمان حال را با استفاده از تخیل و مراقبه (Meditation) هدایت شده جست و جو کنند، برگزار می کند. کریگ پژوهش پیرامون رویدادهای غیر عادی همچون ربوده شدن از سوی بیگانگان یا تجربیات برخورد کنندگان با آنها را انجام داده است که به مردم کمک می کند تجربیات خود را با زندگی روزمره ی شان هم خوانی دهند و در عین حال این پدیده ی اسرارآمیز را روشن تر می سازد. کریگ در بخش مینه سوتای مافون (MUFON) بسیار فعال است، (http://www.mnmufon.org/) و مدیر پیشین این مکان بوده است. ارتباط با وی از راه این نشانی ممکن می باشد: craig@craiglang.com



هلن لیترل (Helen Littrell) مؤلف کتاب بسیار محبوب "چشم های ریچل" می باشد که در سال ۲۰۰۵ از سوی انتشاراتگل وحشی (Wild Flower) منتشر شده است. این کتاب ماجرای حقیقی و اسرارآمیز ارتباط ریچل، یک دورگه ی انسان- بیگانه، هلن و دخترش مارسیا می باشد. او در زمینه ی واژگان و اصطلاحات پزشکی کار می کند و مولف شش کتاب اصطلاحات پزشکی است که در سرتاسر جهان توزیع شده است. وی در اورگان نیمروزی سکونت دارد.

ایو اف. لورگن (Eve F. Lorgen) در مدتی نزدیک به بیست سال در زمینه ی افراد ربوده شده از سوی چپن، کار، پژوهش و مشاوره انجام داده است. مدارک او در زمینه ی شیمی زیستی و مشاوره ی روانی به همراه مطالعات جانبی پیرامون علوم روحانی، جادو، شامنیزم، یوگا و هنرهای رزمی می باشد. پس از گزشت زمان کوتاهی از کار وی با ربوده شدگان، قربانیان مهار ذهنی و افرادی که از سوی منبعی ناشناخته و غیر عادی دچار بحران های روحی شده بودند، ایو دریافت که روش های معیار روان شناسی و پزشکی در رابطه با روش های درمانی آنها نا کارآمد هستند. ربوده شدگان باید این مسئولیت پذیری را در خود ایجاد کنند که آگاهی خود را گسترش دهند و از جانب سایر ربوده شدگان پشتیبانی متقابل دریافت کنند و همچنین نقش فعالی را در فرایند درمان و بهبود خود بر عهده بگیرند. ایو مقالات بسیاری پیرامون ربوده شدگان نوشته و کتاب "دخالت بیگانگان در روابط عاشقانه ی انسان" را در آپریل ۲۰۰۰ منتشر کرده است. او یکی از مولفین کتاب های سه گانه ی "فریب جهانی" به قلم آنجلیکو تاپسترا (Angelico Tapestra) می باشد. او تا کنون در سخنرانی های همگانی و برنامه های رادیویی بسیاری حضور داشته است. تمرکز وی بیشتر بر موضوعاتی چون روش های رشد و مهار آگاهی درونی و روحی با به کارگیری رویاهای روشن و مراقبه می باشد.

درل سیمز (Derrel Sims) بومی ایالت تگزاس به مدت سی و هشت سال یک پژوهشگر چپن بوده است. او سرپرست سابر اینترپرایز، بنیادی پژوهشی در زمینه ی ربوده شدگان از سوی چپن در تگزاس می باشد. درل یک پژوهشگر خصوصی، متخصص بیهوشی با خواب مصنوعی و دارای تخصص در درمان پزشکی خواب مصنوعی است. درل از سال ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۱ به عنوان افسر ارشد شهربانی، در ارتش آمریکا یک سال را در کره ی جنوبی سپری کرد و به مدت دو سال مدیریت امنیت پایگاهی مخفی متعلق به سیا را بر عهده داشت. وی مسئول کشف لکه های فلورسنتی در پوست ربوده شدگان است که در زیر نور سیاه مشاهده می شود. از سال ۱۹۹۵ درل در عمل جراحی بیرون آوردن بیست و چار چیز ریز کار گزاشته شده در تن ربوده شدگان از سوی چپن حضور داشته است که شش تای آنها هنوز غیر قابل توضیح باقی مانده اند. وی در سال ۲۰۰۶ کتاب "شکارچی بیگانگان: مدرکی در روشنایی" را با انتشارات دی. سیمز منتشر کرده است.

یوانا اسمیت (Yvonne Smith) متخصص درمانگری با خواب مصنوعی در سال ۱۹۹۰ از بنیاد انگیختگی خواب مصنوعی (Hypnosis Motivation) دانش آموخته شد. تخصص وی در زمینه ی درمان اختلالات دلهره آفرین پس از رویداد، به ویژه پیرامون برخورد با بیگانگان می باشد. وی در سال ۱۹۹۲ بنیاد درمانی قربانیان برخورد نزدیک (با بیگانگان) یا به اختصار سرو (CERO) را بنیانگزاری کرد. این نهاد به شکلی ماهانه به تجربه کنندگان برخورد نزدیک کمک رسانی می کند. او سخنرانی های گسترده ای را در همایش های جچپن آمریکای شمالی و جنوبی و اروپا برگزار کرده است. او در ماه ژولای در جشنواره ی شصتمین سالگرد رازول در مکزیک نو سخنرانی و یکی از گردانندگان آن بود. یوانا تا به حال سخنرانی های مشترکی با درمانگران خواب مصنوعی، همکارش باد هاپکینز، دیوید جیکوبز، جان کارپنتر و جان مک داشته است. او تا به حال مهمان سی برنامه ی تلوزیونی از جمله شبکه ی MSNBC ، Discovery Channel و اینکاونترز بوده و همچنین در گفتگوهای رادیویی بسیاری با میزبانی آرت بل، پل هاروی و جو مونتالبو شرکت کرده است. یووانا و گروه پشتیبانی کننده ی سرو در یکی از فیلم های مستند والت دیزنی به نام "برخورد با بیگانگان" در ۱۹۹۵  نمایش داده شده اند. (پر پیداست که اینها گروهی ماسونی هستند. -داریوش)

این مقاله ترجمه ای است از مجله ی اینترنتی جار که پژوهشگرانی که معرفی شدند در آنجا به فعالیت می پردازند. 

نویسنده: بیل فاستر
ترجمه: کامورا
ویرایش: داریوش افشار

۱۳۹۵ تیر ۸, سه‌شنبه

خاکستری ها می خواهند بدانند احساسات ما چگونه کار می کند


ما هتا با خواندن اجمالی مقالات مرتبط با چپن (UFO) در خواهیم یافت که خاکستری ها آویژه ی (علاقه ی) بسیاری به اکتشاف و آزمایش بدن و مغز ما انسان ها دارند. در بسیاری از موارد، خاکستری ها در مورد احساسات من، به خصوص احساس ترس بسیار مشتاق بوده اند.

به عنوان کسی که در سرتاسر عمر خود از سوی خاکستری ها ربوده شده است، تنها می توانم دیدگاه شخصی خودم را در این زمینه برای شما بیان کنم. هیچ قطعیتی در مورد این موضوع وجود ندارد. این دکتر جان مک بود که به من گفت: " دو تا از گونه هایی که ما می شناسیم دروغگو هستند... سیاستمداران و خاکستری ها".



من هموند آن دسته از ربوده شدگانی نیستم که به انگیزه ی نیک (حسن نیت) خاکستری ها باور داشته باشم. من هیچ آرامش خاطری دررویارویی با این باور که خاکستری ها برای پیشرفت و سودمندی ما انسان ها اینجا هستند، نمی بینم. بدون شک انسان ها دارای چیزی هستند که خاکستری ها به آن نیاز دارند. من فکر می کنم خاکستری ها اینجا هستند تا به عملیات ویژه ای که در دید دارند جامه ی کردار بپوشانند.

به دید می رسد این عملیات غیر قابل چشم پوشی، ضروری و قطعی باشد و باید به طور کامل آن را انجام دهند. هیچ اجباری وجود ندارد که خاکستری ها نقشه ی خود را برای ما فاش کنند؛ که این کار را هم نکردند. اگر هر گونه سود جانبی از این عملیات برای انسان وجود داشته باشد، تنها یک منفعت ناخواسته و کوچک خواهد بود و نه جزیی از اهداف اصلی فرازمینیان (بیگانگان).

بسیاری از کسانی که این عملبات را زیر پرسش می برند، می پرسند چرا بیگانگان باید به طور مرتب انسان یکسانی را بربایند. آنها باید قادر باشند تا تمامی داده های مورد نیاز خود را با یک بار ربودن فرد مورد نظر دریافت کنند. پاسخی که در رد این ادعا وجود دارد، نمونه ی پروژه ی ناتمام ما انسان ها با گوزن ها، خرس ها، آهو ها و ... است. ما یک هیوان به خصوص را در تمام طول زندگیش دنبال می کنیم. به چه دلیل ؟ می خواهیم در مورد کوچ، الگوی خوراک و بسیاری مسائل دیگر بیشتر بدانیم. من فکر می کنم این در مورد ربوده شدن پیوسته ی گونه ی انسان از سوی خاکستری ها نیز صدق می کند.

برای نمونه، در درازنای یکی از بارهای ربوده شدن از سوی خاکستری ها، پس از حمله ی قلبی من در سن چهل و چار سالگی، ارشد خاکستری ها که با من ارتباط برقرار می کرد، نمی توانست بفهمد که من چرا از این ناخوشی رنج می برم. من تلاش کردم تا واژه ی اضطراب و دلهره را برای او شرح دهم، اما از توصیف آن ناتوان شدم. آن خاکستری نمی توانست درک کند که احساسات انسان می تواند به یک دگرش جسمانی در شیمی بدن منجر شود.

عشق، نفرت، خشم، دلهره، عصبانیت، ناراحتی، خوشحالی، دگرش و دگرگونی، تمامی آن احساساتی هستند که به باور من خاکستری ها آن را دارا نمی باشند. در عوض آنها روشمند، جدی و پرتلاش توصیف می شوند: شما به ندرت متنی را در مورد خاکستری ها می خوانید که آنها را دارای احساسات عمیق توصیف کرده باشد.

می توانم شما را مطمئن سازم در طی دورانی که ربوده می شدم، یکی از بزرگ ترین کنجکاوی های خاکستری ها در مورد من، ترس همیشگی من بوده. ما نیازی نداریم تا احساساتمان را برای انسان های اطراف خود توضیح دهیم؛ آنها خودشان می فهمند، اما توصیف این احساسات برای موجوداتی که آن را ندارند، بسیار دشوار است.

از سوی آمار انجام گرفته درصد بسیار کوچکی از مردم جهان به هنگام سخن گفتن افراد، رنگ هایی را مشاهده می کنند. بله این واقعییت دارد !! این دسته از مردم رنگ های مشخصی را می بینند که از دهان دیگران خارج می شود. همچنین به هنگام نواخته شدن موسیقی نیز رنگ ها را می بینند. اصطلاح پزشکی این وضعیت "حس آمیزی -کامورا؛ هم حسی -داریوش" (Synesthesia) نام دارد.

آیا من یا شما می توانیم هیچ تصویری از دیدن رنگ ها هنگام سخن گفتن دیگران داشته باشیم ؟ صمیمانه بگویم من هتا نمی توانم آن را در ذهنم تصور کنم، اما چون به ما گفته شده این یک مورد پزشکی است باید آن را بپذیریم !!

این نمونه را به نبود احساسات در خاکستری ها نسبت دهید. در نتیجه می توانید ببینید فهمیدن طیف گسترده ای از احساسات، زمانی که خودشان آن را دارا نباشند، برای آنها چه قدر دشوار خواهد بود.

خاکستری ها به من گفتند که به خاطر احساسات پر قدرتی که از خود نشان دادم به من آویژه مندند. آنها بر روی این احساسات درونی من پژوهش کردند و پیوسته از من درخواست می کردند تا برای آنها توضیح دهم داشتن این احساسات در درون تنم چگونه است. من نکاتی را از این گفتگوهای گیج کننده اما در عین حال جالب توجه دریافتم.

زمانی که من تلاش می کردم احساسات خود را توصیف کنم، با صدای بلند سخن می گفتم. به این علت، خاکستری ها نمی توانستند ذهن مرا بخوانند تا احساساتم را درک کنند. چه در زمان حال یا حافظه ی مربوط به گزشته، به دید نمی رسید احساسات من - مانند ترس - یک تصویر ذهنی را در ذهن من یا خاکستری ها ایجاد کند. در سایر تماس هایم با خاکستری ها، اندیشه های من پیش از آنکه به آنها نظم ببخشم و بر زبان بیاورم، از سوی آنها دریافت و تفسیر می شد. این امر منجر به شکل گیری تصوری در من شد. اینجا بر روی زمین زمانی که انسانی از یک ناتوانی مانند نابینایی یا ناشنوایی رنج می برد، گهگاه دیگر احساسات او برای برقراری تعادل برای جبران این کمبود افزایش می یابند. آیا ممکن است رشد قدرت ذهنی خاکستری ها که در طی هزاره ها به آن دست یافته اند در عین حال شامل از دست دادن احساساتشان بوده باشد ؟



البته می توانیم اینگونه نیز گمان کنیم که آنها از ابتدا هرگز احساساتی نداشته اند تا از آن استفاده کنند. به هر روی، من می توانم با قطعیت تمام بگویم که خاکستری ها به شدت تشنه ی فهمبدن و بررسی کردن احساسات گسترده ی انسانی هستند.

خاکستری ها فکر می کردند من به سود اهداف آنها بر روی احساساتی که می خواستم برایشان بیان کنم تمرکز می کردم، در صورتی که اینگونه نبود. درجه ی دهشت من به قدری زیاد بود که برای نمایش ترس هیچ احتیاجی به تلاش نداشتم. همانند همبن مورد، زمانی که احساسات خشم، عصبانیت، شادمانی و کنجکاوی را نشان می دادم نیز رخ می داد. آنها احساسات حقیقی من در آن لحظه بودند. از سویی، ارشد خاکستری ها از من درخواست کرد تا احساسات خاصی را که در آن حال احساس نمی کردم برایشان توضیح دهم، همچون عشق، خوشحالی، لذت و... دوباره در اینجا من احتیاج داشتم برای بیان افکارم از واژه ها بهره ببرم.

خاکستری ها ترس من را دستکاری کردند. برای زمان درازی آنها نمی خواستند تا من تجربه ی ربوده شدن خود را به خاطر بیاورم، آنها ترس خاصی را در من القا کردند تا هر موقع خواستم آن را به خاطر بیاورم، فعال شده و جلوی یادآوری من را بگیرد. اما چگونه احساس ترس از سوی موجوداتی که آن را دارا نبودند، انتقال داده می شد ؟ ممکن است شما باور داشته باشید این فرآیند از سوی یک وسیله ی سخت افزاری مانند یک تراشه انجام می شد، اما به باور من خاکستری ها از یک روش ذهنی استفاده می کردند، آنها ترس را از راه نوعی خواب مصنوعی (هیپنوتیزم) در من ایجاد می کردند. این فرایند به مانند احساس آرامشی است که با خیره شدن به چشمان ارشد خاکستری ها در من ایجاد می شد. هر بار که ربوده می شدم، این خواب مصنوعی "آرامش بخش" رخ می داد...

ایجاد کردن و قرار دادن یک احساس در درون من از سوی موجودی که آن احساسات را ندارد چگونه است ؟ آیا اگر شما با یک تفنگ گوزنی را بکشید، دردی را که گوزن احساس می کند کاملن درک خواهید کرد ؟ با این حال شما می دانید که یک گلوله چیست و چگونه از راه تفنگ شلیک می شود. در واقع نیازی نیست تا شما از فرایند آن به شکلی کامل آگاهی داشته باشید تا بتوانید از آن استفاده کنید. به همین خاطر هتا ماهایی که از احساسات برخورداریم به شکلی کامل آن را نمی فهمیم. این چیزی است که من در حین تلاش برای توضیح دادن احساساتم برای خاکستری ها فهمیدم.

برای چند لحظه به این فکر کنید. شما چگونه این را توضیح خواهید داد که ممکن است هم در مراسم عروسی و هم در یک مراسم سوگواری گریه کنید ؟ واکنش جسمانی یکسان - اشک ریختن - احساسات کاملن متفاوت. همچنین دلهره ی خوب و بد وجود دارد. اخراج شدن از محل کار بسیار اضطراب آفرین است. بردن مبلغ زیادی پول در یک مسابقه نیز اضطراب آفرین است. بردن، دلهره ی مثبت ایجاد می کند، اخراج شدن دلهره ی منفی. توضیح دادن احساساتی از این دست برای بیگانگان کار ساده ای نیست.

من دست کم هشت نشست یک ساعته یا بیشتر را برای توضیح دادن عواطف بشری به بیگانگان سپری کردم. عجیب ترین موقعیت در این نشست ها این بود که من باید پاسخ ها را با بیانم توضیح می دادم؛ آنها نمی توانستند ذهن مرا بخوانند و در مورد احساسات من اطلاعاتی به دست بیاورند. افزون بر این، من هرگز احساس نکردم که توضیحاتم از احساسات انسانی به قدری کامل بوده باشد تا به عنوان یک "راهنما" از سوی خاکستری ها استفاده شود.

پرسش هایی که خاکستری ها بر اساس روال همیشگی در مورد احساسات از من می پرسیدند، به ایجاد اشتیاق فراوانی از جانب آنها به من منجر می شد. اجازه بدهید تا برایتان توضیح بدهم.

شما بر اساس روال همیشگیتان شمار بسیاری نامه برمی دارید و بر اساس روال معمول منتظر قبض ها و تبلیغات همیشگی هستید، ناگهان نامه ای را می بینید که از سوی یک دوست قدیمی است. لبخندی بر لبان شما شکل می گیرد. هنگامی که جملاتی را از زبان یک دوست قدیمی می خوانید، روند هر روزه و تکراری باز کردن نامه ها به یک تجربه ی لذت بخش و هیجان انگیز تبدیل می شود.

توضیح بالا توصیف من از آزمایش های پیوسته ای است که خاکستری ها بر روی انسان انجام می دهند. همیشه بر اساس روال مشخصی پیش می روند تا زمانی که به بخش احساسات می رسند و ناگهان کنجکاوی بسیاری از خود نشان می دهند. این بخش از آزمایش ها دیگر روزمره نیستند.

ما انسان ها از دید احساسی بسیار پیچیده هستیم. فرارسیدن زمانی که در آن خاکستری ها همه ی رویکردهای احساسات انسانی را فهمیده باشند، زمانی است که به باور من ربوده شدن از سوی آنها به پایان خواهد رسید. تا فرارسیدن آن زمان، خاکستری ها به ربودن انسان ها ادامه خواهند داد.

عملیات خاککستری ها ممکن است در درازنای زندگی ما خاتمه نیابد. "رویداد بزرگی" که بیشتر از آن گفته می شود (دگرش های همگانی یا ظاهری از سوی بیگانگان) که از بیش از بیست سال پیش، پیش بینی شده است، بدون منفعت خواهد بود. خاکستری ها هیچ نیاز یا آویژه ای به پیگیری آویژه ها یا سرنوشت انسانیت ندارند.

این مقاله دلایل متفاوتی را برای شما به دست می دهد که چرا فرازمینیان از سیاره ی ما بازدید می کردند، اگرچه در اینجا زندگی نمی کنند اما در مدت زمان کوتاهی و به شیوه ی ویژه ای در اینجا زیسته اند.

نویسنده: بیل فاستر
ترجمه: کامورا
ویرایش: داریوش افشار

۱۳۹۵ تیر ۶, یکشنبه

ربوده شدن از سوی بیگانگان: پدیده ای مثبت یا منفی ؟

سه موضوع هستند که نباید در جمع های مختلف مورد بحث قرار بگیرند: مذهب، سیاست و ربوده شدن از سوی فرازمینیان (هم رویکرد مثبت و هم منفی آن). به این شوند که هیچ نتیجه ی قطعی در هیچ کدام از این حوزه های مورد بحث به دست نمی آید. در بیشتر هنگامه ها، افرادی که پیرامون این مباحث مشغول بحث و مناظره می شوند در انتها بسیار احساساتی، مطمئن از خود و یا سرخورده می شوند و بر پایه ی باور یا تجربه ی شخصی، بر درست بودن دیدگاه خود پافشاری می کنند. تاکنون جنگ های بسیاری بر سر دو مورد نخست درگرفته و خاموش شده اما ما قطعن به این گونه از هیجان ها و درگیری ها پیرامون موضوع ربوده شدن از سوی بیگانگان نیازی نداریم.



در ابتدا مردم سرتاسر جهان باید به پاسخ این پرسش برسند که ربوده شدن از سوی بیگانگان واقعیت دارد یا نه. با این حال افرادی که هم اکنون به این پدیده باور دارند، نمی دانند آیا این یک رخداد مثبت، منفی و یا سرفن تجربه ای طبیعی است که برای گونه ی بشر رخ می دهد. مهم نیست که تجربه ی شخصی افراد در این زمینه چگونه باشد و یا چه تاثیراتی را بر جای گزاشته باشد، هیچ پاسخ قطعی در این زمینه وجود ندارد. نتایجی که خود پژوهشگر به دست می آورد نیز، بستگی به این دارد که با چه فردی گفتگو کرده و به همینسان دیدگاه فردی خودش چیست.

تجربه کنندگان این رویداد عجیب و مرموز (دیدار با بیگانگان)، تجربیات بسیار دشوار و گیج کننده ای را پشت سر گزاشته اند که تقریبن فهمیدن و یا هتا توضیح آن برای دیگران ناممکن به دید می رسد. آنها با ناباوری، تمسخر و بد گمانی و شک اطرافیان خود روبرو خواهند شد. با این حال هر فرد درگیری پیرامون این پدیده به شخصه می داند که چه احساسی در مورد این رخداد دارد. این امر منجر به شکل گیری یک دیدگاه ویژه خواهد شد که تنها متکی بر تجربه ی شخصی او می باشد. تلاش برای متقاعد کردن چنین افرادی که تجربه ی شخصی آنها می تواند معنای دیگری داشته باشد، مستقیمن با دیدگاه فردی و احساسات برانگیخته شده ی آنان رو برو خواهد شد.

تلاش کنید تا به یک فرد نجات یافته از اردوگاه نازی ها بگویید او به اندازه ای که فکر می کند رنج نکشیده است. تلاش کنید تا به یک قربانی تجاوز بگویید او نباید تا این حد احساس بدی داشته باشد. اما کسانی که با بیگانگان برخورد نزدیک داشته اند، طیف گسترده ای از احساسات را از خود بروز می دهند. هیچ کس کاملن نمی فهمد که چه چیزی و به چه شوندی دارد روی می دهد. ما تنها می توانیم حدس و گمان خود را بر پایه ی احساسات و جزییاتی که از تجربه های آنها به دست آمده، بنیاد کنیم. اما حدس و گمان بر اساس نوع توجه، استعداد تمرکز، نوع به کارگیری احساسات، توانایی تفسیر و کیفیت حافظه ی شخصی فرد است که به وجود می آید. باور یا دیدگاه بر پایه ی گرایش، شخصیت، احوال کنونی و تجربه های پیشین فرد شکل می گیرد.

چنین مورد یکسانی، هنگامی که توده ای از مردم فیلم بکسانی را در سینما می بینند نیز رخ می دهد. همه ی آنها یک فیلم یکسان، در مدت زمان مشابه و در شرایطی یکسان را تماشا می کنند. برای نمونه یک صد تن از مردم از تمامی سنین، فیلم بر باد رفته را می بینند که سه ساعت تمام در سالنی که به دلیل ناکارآمدی سامانه، تهویه ی هوای مناسبی ندارد، به درازا می انجامد. زمانی که مردم از سالن خارج می شدند، از سوی پژوهشگران مورد گفتگو قرار می گیرند. در زیر برخی از واکنش های این افراد را می خوانید:

" من از فیلم متنفرم چون سه ساعت تمام به درازا کشید و من نمی توانم تا این مدت طولانی بنشینم و صبر کنم".

"من شیفته ی این داستان عاشقانه و باشکوه شدم !! به قدری که در پایان فیلم به گریه افتادم !! بسیار تکان دهنده بود !!"

"من گمان می کردم این یک فیلم خانوادگی است؛ نمی توانم آنچه را او در انتها انجام داد باور کنم".

"من از اسکارلت اوهارا بیزارم؛  من زنی مانند او را در زندگی می شناسم !! اوه !! دهشتناک است !!"

" من بخشی از فیلم را از دست دادم چون مشغول خیالپردازی در مورد دختری بودم که تازه با او آشنا شده ام."

"سالن بیش از حد سرد بود !! این همه چیز را برای من خراب کرد".

"من به خوبی می توانم بفهمم که اسکارلت بیچاره در زندگی سرشار از بد اقبالی خود یک قربانی بوده است".

"من فیلم را دوست داشتم اما از پایان آن متنفرم؛ درست نبود فیلم اینگونه تمام شود".

"اوه، نمی دانم... من تقریبن حوصله ام سر رفته بود... این فیلم با فیلم های دیگر برای من تفاوتی نداشت".

"فیلم داستان خوبی داشت، اما آنها ماجراهای زیادی را در آن گنجانده بودند... این خوب نیست".

"افراد پشت سری من مشغول صحبت کردن بودند، در نتیجه من در بیشتر مواقع نمی توانستم تمرکز داشته باشم".

با این حساب ما در مورد کیفیت این فیلم چه نتیجه ای می توانیم بگیریم ؟ ما در این زمینه از توافق آرا برخوردار نیستیم؛ تنها با طیف گسترده ای از تجربه ها روبروییم که به باورهای متفاوتی منجر می شوند و این در حالی است که همه ه آنها مورد یکسانی را در زمان و شرایط برابری تجربه کردند.

هنگامی که ما به سخنان افراد ربوده شده از سوی بیگانگان گوش می دهیم، با وضعیت مشابهی برخورد خواهیم کرد. دیدگاه های متفاوتی که هر کدام رویکرد ویژه ای از واقعیت را بازتاب خواهند داد. من به عنوان یک پژوهشگر و روانپزشک خواب مصنوعی متوجه شدم که به جز نمایشنامه ی همیشگی برخورد با بیگانگان، گستره ی متفاوتی از واکنش های احساسی در این زمینه وجود دارد. این مجموعه از آرای متفاوت را بخوانید:

"من به واسطه ی چیزهایی که به خاطر آوردم شگفت زده شدم. دانستن اینکه زندگی ایی در ورای کره ی ما وجود دارد و آنها ما را انتخاب کرده اند و بررسی می کنند شگفت انگیز است".

"هیچ کس از من اجازه نگرفت تا من را ببرد و روی من آزمایش انجام بدهد !! احساس می کنم مورد تجاوز قرار گرفتم !!"

"من از آنها به شدت متنفرم و اگر یک بار دیگر آنها را ببینم دلم می خواهد بکشمشان".

"من واقعن گیج شده ام؛ آنها از من چه می خواهند ؟ چرا آنها نمی توانند توضیح بدهند مشغول انجام چه کاری هستند و چرا به من احتیاج دارند ؟ در این صورت مشکلی وجود نخواهد داشت".

"من از اینکه آنها برای سال های بسیاری خانواده ی من را دنبال می کردند و ما را جالب توجه و کمک کننده برای اهدافشان یافتند احساس خاصی دارم".

"من کابوس های وحشتناکی می بینم و با فریاد از خواب بلند می شوم !! من نخواستم این رخداد در زندگی ام روی بدهد؛ من به چنین چیزی در زندگیم احتیاجی ندارم".

"آنها باید نخست از من اجازه می گرفتند نه اینکه مانند یک بچه ی کوچک نادان با من رفتار می کردند".

"من واقعن به این موضوع اهمیتی نمی دهم. من می دانم این رخداد روی داده است، اما من دارم به راهم ادامه می دم... خیلی خب ؟"

"آنها باید بازایستانده شوند !! ارتش ما باید از ما دفاع کند !! مردم بیدار شوید !!"

"من باور دارم که آنها در درازنای سده های بسیار، به اینجا می آمده اند و احتمالن آنها ما را به اینجا آورده اند. آنها فرشتگان، کوتوله ها، الف ها، گوبلین های کوچک و تمام آن موجودات خیالی در افسانه ها هستند".

"ما برای آنها مانند قورباغه هایی هستیم که در کلاس درس دبیرستان خود تشریح می کنند !!"

همان گونه که هر کسی می تواند به سادگی دریابد، باورها و دیدگاه های گیج کننده و متنوعی پیرامون این پدیده وجود دارد که آن را "ربوده شدن از سوی بیگانگان" می نامند. ما باید آنها را چه چیزی بنامیم ؟ موجودات خیالی که فرزندان ما را می دزدند ؟ دیدار کنندگانی جهنمی از سوی شیاطین ؟ دیدار کنندگانی فرشته آسا ؟ حشراتی پیشرفته و فعال از آندرومدا ؟

همچنین پژوهشگران بر اساس تخصص، پیشینه، دانش دانشگاهی، رویکرد حرفه ای و تجربه های شخصی خود، توضیحات متفاوتی را برای این موضوع بیان می کنند. اگرچه آنها بیشتر اظهار بی طرفی می کنند اما این نمی تواند به داشتن یک دیدگاه یا رای مشخص کمکی بکند. آنها هم انسان هستند و طبیعت انسان اینگونه ایجاب می کند !! آنها می خواهند معما را حل کنند و قادر به توضیح دادن آن برای هر کس دیگری باشند. با وجود اطلاعات و توضیحات منطقی که به دست داده می شوند، ممکن است پژوهشگران سهون داده های خاصی را بیشتر مورد توجه قرار داده و یا نسبت به اطلاعات دیگری کم توجه یا بدگمان باشند و این یک فرآیند عمدی نیست؛ تنها یک فرایند است که انسان ها به گونه ای ناخودآگاه در پیش می گیرند تا به نتیجه ی دلخوه برسند. بنابراین می توان مشاهده کرد که یک پژوهشگر همواره در پی داده هایی است که با باورهای او جور درمی آیند، در حالی که ممکن است پژوهشگر دیگری از دسته ی دیگری از داده هایی که همواره در پی آنهاست نتایج متفاوتی به دست آورد و البته در انتها پژوهشگران در مورد این که نتایج چه کسی درست است و داده های کدام یکشان بهترین است، به مناظره می پردازند !!

در نهایت با در دید گرفتن تمامی این موارد، برداشت شخصی من از این پدیده چیست ؟ باور من این است که... هیچ پاسخ روشنی وجود ندارد. ما باید هنگامی که دیدگاه یا باور شخصی فرد دیگری را مورد پرسش قرار می دهیم، بسیار مراقب باشیم. شاید داده های ما تنها در یک جهت خاص هستند و یک نتیجه ی خاص را به دست می دهند، اما آیا ما از نتایج خود مطمئنیم ؟ ما چگونه می توانیم داده های ویژه ای را انکار کنیم، به ویژه هنگامی که با باورهای مورد پذیرش ما همخوانی نداشته باشد ؟ با گفتگوهایی که با پژوهشگران شاخص در این زمینه داشته ام، فهمیدم که همه ی آنها این سبد "خاکستری" را همراهشان دارند که داده های غیر دلخواه، غیرقابل باور و نامحبوب خود را به درون آن پرتاب می کنند. اما به چه دلیل ؟ مگر هر قطعه ای از داده ها حائز اهمیت و بخشی از یک جورچین بزرگ تر نیست ؟ چگونه هر چیزی در این زمینه ی پژوهشی می تواند "بیش از حد عجیب" باشد ؟ ما نیاز داریم تا تمامی موارد و باورها را بررسی کنیم تا به ارزیابی درست و کامل تری دست یابیم. آیا این دلگرم کننده خواهد بود ؟

امیدوارم اینچنین باشد. حقیقت همینگونه است.

نویسنده: جان اس. کارپنتر
مترجم: کامورا
ویرایش: داریوش افشار

۱۳۹۵ تیر ۵, شنبه

فرزندانی از مریخ

جزبیات شگفت انگیز دیگری از کریدو موتوا:

آفریقا سرزمینی سرشار از شگفتی هاست و افرادی که در میان جنگل ها، کرانه ها و دشت های آن سفر می کنند، باید همیشه آماده ی رویارویی با یک شگفتی تازه باشند.

یک روز من در حال سفر در امتداد رودخانه ی زامبزی (Zambezi river) بودم تا به خانه ای رسیدم که مردم روستاهایی که از آنها گزشته بودم پیرامون آن به من چیزهایی گفتند. به من گفته شده بود که در این روستاها شماری از خردمند ترین مردم این سرزمین را پیدا می کنم، مردمی که ادعا می کنند تبارشان از موجوداتی است که گفته اند از ستاره ی سرخ آمده اند و به لیتولافیسی (Liitolafisi) معروف است، ستاره ی سرخی که معنایش چشم کفتار قهوه ای است (The Eye Of The Brown Hyena) یا همان سیاره ای که مردم سپید پوست به آن بهرام (مریخ) می گویند. من قصد داشتم با این افراد خردمند دیدار کنم و هنگامی که به خانه ی مورد نظر رسیدم، در مجموعه ای از چند کلبه ی چوبی که با حصاری چوبین گرفته شده بود، زن ها و بچه هایی را دیدم که درون حصار و در نزدیکی در ورودی ایستاده بودند. این افراد به من لبخند می زنند و هتا هنگامی که به در نزدیک تر شدم لبخندشان پهن تر شد، زنی که از همه به در نزدیک تر بود، به آرامی به سمت چپ خود حرکت کرد و دقیقن در میان در باز شده ایستاد. ناگهان چشمانم به پاهای او افتاد و تمام شهامتی که داشتم من را ترک کرد و مانند انسان ترسویی که بیشتر هستم، برگشتم و پا به فرار گزاشتم، در حالی که خنده های زنانه ی بلند آنها به دنبالم بودند. من تمام وسایلی که همراه خود داشتم، کیفم و عصای راه رفتنم را در ورودی پر گرد و غبار آن خانه جا گزاشته بودم و داشتم مانند یک میمون چاق فرار می کردم و دنبال یک بوته ی امن می گشتم.

زن ها همینطور می خندیدند و هنگامی که از پشت شانه هایم نگاهی انداختم، آنها را دیدم که بیرون آمدند و وسایلم را برداشتند و آن را به داخل دهکده بردند. من هرگز چیزی مانند آنچه که آن روز دیدم را ندیده بودم، چیزی که باعث شد تا مانند یک احمق که از بوته ای آتش گرفته فرار می کند، پا به فرار بگزارم. زنی که در میان در برابر من ایستاده بود، در هر کدام از پاهایش تنها دو انگشت بزرگ داشت. مانند این بود که من به پاهای یک آدمیزاد نگاه نمی کردم، بلکه به پاهای یک پرنده هیولاوش از سرزمین استوره ها و افسانه ها نگاه می کنم.



در حالی که شرمگین شده بودم به سوی درختی رفتم و زیر آن ایستادم و از ترس می لرزیدم. به محض اینکه آنجا ایستادم گروهی از مردان از روستا بیرون آمدند و در حالی که می خندیند و لبخند می زدند به سمت من آمدند. تقریبن تمام آنها در هر کدام از پاهایشان تنها دو انگشت داشتند. آنها کفشی به پا نداشتند و در گرد و خاک آفریقا پاهایشان واقعن ترسناک به دید می رسید. آنها به من نزدیک شدند و گفتند، از ما وحشت نداشته باش، ما تنها انسان هایی هستیم مانند خودت. چه چیزی در مورد ما وجود دارد که تو را می ترساند ؟ در حالی که از پاسخ دادن ناتوان بودم، چهره ام از شرم و آزرم داغ شد، به پاهایشان نگاه کردم و آنها زدند زیر خنده. این ماجرای آشنا شدن من با قبیله ی بانتواناست (Bantwana) که به چم "فرزندان" است.

قبیله ای که می گویند نیاکان دور آنها مردم پرنده سانی بودند که از ستاره ها آمدند و با زنان زمینی جفت گیری کردند و این انسان ها با دو انگشت پا به دنیا آمدند. مردم بانتوانا من را به درون روستای کوچکشان بردند و پس از سه ماه ماندن در کنار دو تن از بزرگان آنها، چیزهایی را آموختم که مرا متحیر و ناباور باقی گزاشت. مردم بانتوانا مردمی خجالتی هستند که در زمان های دور از آزار سایر قبیله ها رنج برده اند، اما زمانی که آنها تو را دوست داشته باشند و به تو اعتماد کنند، چیزهایی را به تو می گویند که از حیرت و شگفتی سرشار می شوی. آنها به تو می گویند که بیست و چار سیاره ی مسکونی در فضای اطراف ما وجود دارد...

منبع:
http://credomutwa.com/about/biography-06/
ترجمه: کامورا
ویرایش: داریوش افشار

۱۳۹۵ تیر ۲, چهارشنبه

آفریقای اسرار آمیز: بخشی از ویدئوی گفتگوی کریدو موتوا با دیوید آیک در رابطه با تاریخچه ی حقیقی چلیپا

تک پا ها (موجوداتی شبیه شکل چلیپا با یک پا) رداهای بلندی به تن داشتند و در میان بوته ها دیده می شدند. همچنین آنها در آمریکا هم پیش از آنکه از سوی مردم سپید پوست اشغال شود، دیده شده اند و یکی از چیزهایی که مرا متحیر ساخته این است که این روایت در آفریقا و آمریکا یکسان بوده است. گفته شده که این موجودات بسیاری از دانش ها را به مردم ما شناسانده اند.



همچنین آنها مردم ما را از دید ذهنی برای "آنچه که قرار بود اتفاق بیفتد" آماده کرده اند. زمانی که بومیان آمریکا طرح چلیپا را بر روی بادبان های کشتی کریستوفر کلومبوس دیدند، آن را به عنوان یک نماد سری به جا آوردند، آیا این شگفت انگیز نیست ؟ بگزارید به شما بگویم آقا، دقیقن چنین چیزی در آفریقای جنوبی هم رخ داد. جایی که مردم ما با چلیپا آشنا بودند، بسیار پیشتر از آنکه مردم سپید پوست به آفریقا گام بگزارند و زمانی که مردم ما این چلیپا را دیدند، آن را به عنوان یک نماد سری به جا آوردند. این یکی از دلایلی است آقای آیک که چرا مردم آفریقا مبلغین مسیحی را پذیرفتند و از آنها پشتیبانی کردند؛ هتا زمانی که جنگ های خونینی میان آنها در می گرفت. چگونه است که یک مرد، مذهب یک مهاجم را می پذیرد، در حالی که با او در حال جنگ است ؟ چنین چیزی در آمریکا هم رخ داده و امیدوارم بتوانم از زبان انگل ایسی بهتری استفاده کنم تا پیامدهای آن را بگویم، زیرا من احساس می کنم این بسیار مهم است !!

من فکر می کنم شما این جستار را بسیار روشن بیان کردید. به دید می رسد که چیتاهولی در حال سفر به مناطق گوناگون زمین همانند آفریقا و آمریکا بوده تا نقشه ی خود را از سوی مرکز ایلومیناتی در لندن و اروپا (بسیار جدی) عملی کند.

بله آقا. همانگونه که می بینید دگرش های بزرگی در سامانه ی آموزشی ایجاد شده است. آنها جوان های ما را وادار می کنند تا به اشغال آفریقا و آمریکا به عنوان دو پدیده ی مستقل از هم نگاه کنند، در حالی که این دو رویداد بسیار با هم یکسان هستند و به نتایج یکسانی ختم شده اند. شما به سرگزشت پادشاه بزرگ زولو، "شاگا" نگاه کنید. شاگا یک جنگجو و همچنین یک پیامبر بوده (توهای دوم (یا زگوند توها). شاگا به ورود مردم سپید پوست به قلمروش "ناتا" خوش آمد گفت و به مبلغان اجازه داد تا آزادانه کار خود را انجام دهند. و پیش از آنکه شاگا بمیرد از برادر ناتنیش "دینگان" در خواست کرد که در هیچ شرایطی به مردم سپید پوست آسیب نرساند و به آنها اجازه دهد تا آزادانه در میان مردم زولو فعالیت کنند. در حقیقت در زمان پادشاه دینگان، این مبلغان مردم ما را به گرویدن به دین مسیحیت متقاعد می کردند.

چرا یک کودک مدرسه ای در آفریقای جنوبی از خودش نمی پرسد که چرا، چرا، چرا مردم ما اینگونه و به ظاهر احمقانه به یک مذهب خارجی اجازه داده اند که به کشورشان وارد شود ؟ حالا بگزارید دو رویداد تلخ دهشتبار را برا یتان بازگو کنم. زمانی که کنگو اشغال شد، که امروزه جمهوری دموکراتیک کنگو نامیده می شود، پادشاه لئوپولد حاکم آنجا بود و او و مردانش ملیون ها تن از مردم سیاه پوست کنگو را شکنجه کردند و کشتند. یک نسل کشی که تنها با آنچه نازی ها در حق یهودی ها انجام دادند سنجش پذیر است. اما با وجود تمامی این کشتارها و بد رفتاری های وحشیانه، باز هم مبلغان مورد ارج بودند و از آنها پیروی می کردند. و در سال ۱۹۱۷، اینبار در کشوری که امروزه به آن نامیبیا خوانده می شود، یک نسل کشی علیه مردم جنگجوی هِروروست انجام شد. آنها مردان و زنان بسیاری از این قبیله را شکنجه کردند و به قتل رساندند. من متمئنم آقا، که این موجودات در حال پیشروی به کل آفریقا بوده اند.

منبع:
ترجمه:
کامورا
ویرایش: 
داریوش افشار

۱۳۹۵ خرداد ۳۱, دوشنبه

آفریقای اسرارآمیز: تاریخچه ی حقیقی چلیپا از زبان کریدو موتوا

نماد چلیپا در فرهنگ کهن آفریقا قدمت بسیار زیادی دارد. چلیپا گونه های متفاوتی دارد؛ بلوری کدر با طرحی چلیپا مانند درون آن، گونه ای را نشان می دهد که مردم ما در زمان های دور آن را چلیپای کامل یا چلیپای خورشید می نامیدند.

پیش از آنکه بیشتر در این مورد سخن بگویم، می خواهم بدانید نمادی که در اینجا به عنوان چلیپا شناخته می شود، از سوی مبلغان مسیحی به آفریقا آورده نشده است؛ دانش چلیپا در ابعاد مختلف آن از زمان های بسیار بسیار دور در آفریقا وجود داشته است. زمان بسیار درازی پیش از آنکه دین مسیحیت در اروپا رواج پیدا کند، جادوگران آفریقایی آن را می شناختند؛ و افزون بر آن گونه های متفاوتی از چلیپا به دست جادوگران و درمانگران آفریقایی برای اهداف مثبت و یا منفی استفاده می شدند. آفریقایی ها باور داشتند که چلیپای ساخته شده از چوب، آج یا فلز، وسیله ای بسیار قدرتمند بوده است و دارای جادویی سترگ که قادر به رها ساختن قدرت های درمانگری، نوسازی و یا نیروهای منفی همچون ویرانی و کشتار می باشد.

آفریقایی ها از سه گونه چلیپا برای درمان استفاده می کردند:
چلیپای T شکل که در عرفان غرب به عنوان چلیپای تائو شناخته می شود و چلیپای کامل، چلیپایی است با تنه ی بلند و بازوهایی کوتاه، که گفته شده ایسا بر آن به چلیپا کشیده شده است و دیگری چلیپای ناگفتنی، که سپید پوستان آن را به نام آنخ می شناسند و بسیاری از اندیشمندان باختر زمین به اشتباه فکر می کنند که تنها مسریان باستان آن را می شناخته اند. آنخ از سوی مردم ما به عنوان گره جاودان یا گره زندگی جاودانی شناخته شده و هتا از سوی مردم خوی سان (Khoi San) برای اهداف درمانی استفاده می شده است.

قبیله هاییی که بیش از همه از نماد آنخ استفاده می کردند، مردم (در حال حاضر از بین رفته) خوی خوی (Khoi Khoi) یا هوتِنتوت (Hottentot) بوده اند. مردم خوی خوی می گفتند که چلیپای ناگفتنی متعلق به خدای بزرگ خورشید، هیتسه- ایبیب (Heitsie-Ibib) است. مردم زولو، خوساس (Xhosas) واسوازی و سایر نگونی زبان های آفریقای نیمروزی نیز به یک "خدای خورشید" باور داشته اند، خدایی که هر غروب می میرد تا هر بامداد دوباره زاییده شود. کسی که هر زمستان می مرد و هر بهار دوباره زاده می شد. آنها باور داشتند که این پسر زیبای خدای پدر و خدای مادر، که آن را با نام های گوناگونی می شناختند، پای چپ خود را در یک جنگ دژخیمانه در برابر یک اژدهای دهشتناک از دست داده است؛ برخی می گویند یک تمساح غول آسا که بر روی پاهای پشتی خود راه می رفت و پاهای پشتیش از پاهای جلویی او بلندتر بودند. نماد این پسر خوش اندام خدا، این خدای قهرمان و آورنده ی صلح، چلیپای ناگفتنی بود.


مردم زولو آن را ملِنزه- مونیه (Mlenze-munye) نامیده اند و مردم اسوازی آن را به اسم ملِنته- مونیه می شناسند؛ به معنای "فردی با یک پا" و اتفاقن زمانی که مردم آفریقا چلیپایی را که بیشتر مبلغان به گردن خود می آویختند دیدند، فورن آن را به عنوان نماد خدای جاودانه با یک پا که تا ابد می میرد و زنده می شود، به جا آوردند. و آنها به مبلغان به عنوان پیام آورانی از جانب این خدا ارج گزاشتند. در برخی از مکان های آفریقا، مبلغان به نام موروتی (Muruti) خوانده می شدند که هنوز هم یکی از نام های متعدد خدای خورشید آفریقاست که به چم آموزگار بزرگ است. نامی که تا به امروز مردم توآنا (Twana)، اُوامبو (Owambo) و سوتو (Sotho) مبلغان را به این نام می نامند.

مردم ما همچنین به چلیپای کامل باور داشتند که قدرتمند ترینِ چلیپاهاست. این چلیپایی است که چار امتداد آن با هم برابر است. شکلی که مردم سپید پوست آن را چلیپای سلتی یا نشان ضربدر می نامند. چلیپایی که بیشتر در یک گردونه ی محصور شده است. مردم ما از این چلیپا استفاده می کردند و آن را به شکل های متفاوتی می کشیدند و بیماری های مهلک فراوانی را با آن درمان می کردند. پیش از آنکه انسانی برای سرطان درمان شود، آنها ازگیاهان دارویی استفاده می کردند. در این روش درمانی، گرت گیاهان دارویی در یک تکه پوست تمیز غزال آفریقایی که به شکل چلیپای کامل درآمده بود خوابانده شده و با قاشق در یک ظرف رُسی که چندین بار برکت داده شده بود ریخته می شد. شکل های دیگری از صلیب، برخلاف موارد اینچنینی، که چکیده وار توضیح دادم، برای اهداف بسیار ویرانگر و زیانباری استفاده می شدند و یکی از آنها همانی است که مردم سپید پوست آن را چلیپای اندروی مقدس (Saint Andrews cross) می نامند. این چلیپا X شکل است و هتا امروزه آموزگاران پاسخ نادرست  دانش آموزان خود را با آن نشان می دهند.

آفریقایی ها باور داشتند که چلیپای X شکل، صاحب قدرت های بزرگ شر بوده است. آنها از آن برای نفرین مردم استفاده می کردند. شاید دانستن این برای شما جالب باشد، زمانی که یک نفر از خوسا در خاور کیپ تاون بخواهد بگوید که تو دیوانه یا بی عقل هستی، خواهد گفت: "اوفامینی". و چم این واژه این است: "یک چلیپا بر روی تو نقش بسته"؛ چلیپایی که عقلت را بیمار کرده. در زمان های قدیم و هتا امروزه، هنگامی که یک هنرمند آفریقاییِ چوب تراش یا طراح یک چلیپا می کشید، بسیار مراقب می بوده و هست تا تنها یکی از چلیپاهای درمانگر را بکشد و نه یکی از چلیپاهای شیتانی را؛ به این خاطر که مردم آفریقا می گویند نخستین کسی که متاثر از یک تراشکاری منفی یا یک نقاشی منفی قرار می گیرد، خود هنرمند است. و همچنین نخستین کسی که از سوی یک تصویر مثبت متاثر می شود، باز هم خود هنرمند است...

منبع:
ترجمه:
کامورا
ویرایش: 
داریوش افشار

۱۳۹۵ خرداد ۲۹, شنبه

گزیده هایی از سخنان دیوید آیک در "بزرگ ترین راز" - ۳۰

شاعر یونان باستان هزیود، جهان پیش از واژگونش را اینگونه توصیف می کند:

“انسان به مانند خدایان زیست، بدون گناه و هوس، آزار و رنج. در همراهی خرسند کننده ای با موجودات ایزدی (فرازمینیان ؟)، آنها روزهایشان را در آرامش و آسودگی گزراندند، در یک برابری کامل با همدیگر زیستند، با صمیمیت و اعتمادی دو سویه و عشق... با هم متحد شدند. زمین زیباتر بود تا به اکنون، و خود به خود تنوع فراوان میوه ها را فریاد می زد، انسان ها و هیوانان با یک زبان سخن گفتند و با یکدیگر گفتگو کردند (دور هم اندیشی ؟). انسان ها پس از گزشت یک صد سال، سرفن پسرانی تلقی می شدند. هیچ یک از ضعف های سالخوردگی را نداشتند تا آنان را بیازارد و هنگامی که به جایگاه هایی از زندگی برتر رفتند، یک خواب، یک مهربانانه بود.



۱۳۹۵ خرداد ۲۸, جمعه

پژوهشگران یک نیروگاه اتمی ۲ بلیون ساله را در آفریقا کشف کردند

In 1972, a worker at a nuclear fuel processing plant noticed something suspicious in a routine analysis of uranium obtained from a normal mineral source from Africa. As is the case with all natural uranium, the material under study contained three isotopoes- ie three forms with different atomic masses: uranium 238, the most abundant variety; uranium 234, the rarest; and uranium 235, the isotope that is coveted because it can sustain a nuclear chain reaction.



Elsewhere in the earth’s crust, on the moon and even in meteorites, we can find uranium 235 atoms that makes up only 0.720 percent of the total. But in the samples that were analyzed, which came from the Oklo deposit in Gabon, a former French colony in West Africa, the uranium 235 constituted only 0.717 percent. That small difference was enough to alert French scientists that there was something very strange going on with the minerals. These small details led to further investigations which showed that least a part of the mine was well below the normal amount of uranium 235: some 200 kilograms appeared to have been extracted in the distant past, today, that amount is enough to make half a dozen nuclear bombs. Soon, researchers and scientists from all over the world gathered in Gabon to explore what was going on with the Uranium from Oklo.

What was fund in Oklo surprised everyone gathered there, the site where the uranium originated from is actually an advanced subterranean nuclear reactor that goes well beyond the capabilities of our present scientific knowledge. Researchers believe that this ancient nuclear reactor is around 1.8 billion years old and operated for at least 500,000 years in the distant past. Scientists performed several other investigation at the uranium mine and the results were made public at a conference of the International Atomic Energy Agency. According to News agencies from Africa, researchers had found traces of fission products and fuel wastes at various locations within the mine area.



Incredibly, compared with this huge nuclear reactor, our modern-day nuclear reactors are really not comparable both in design and functionality. According to studies, this ancient nuclear reactor was several kilometers long. Interestingly, for a large nuclear reactor like this, thermal impact towards the environment was limited to just 40 meters on all sides. What researchers found even more astonishing, are the radioactive wastes that have still not moved outside the limits of the site as they are still held in place tanks to the geology of the area.

What is surprising is that a nuclear reaction had occurred in a way that the plutonium, the by-product, was created and the nuclear reaction itself had been moderated something considered as a “holy grail” for atomic science. The ability to moderate the reaction means that once the reaction was initiated, it was possible to leverage the output power in a controlled manner, with the ability to prevent catastrophic explosions or the release of the energy at a single time.

Researchers have dubbed the Nuclear Reactor at Oklo as a “natural Nuclear Reactor”, but the truth about it goes far beyond our normal understanding. Some of the researchers that participated in the testing of the Nuclear reactor concluded that the minerals had been enriched in the distant past, around 1.8 billion years ago, to spontaneously produce a chain reaction. They also concluded that water had been used to moderated the reaction in the same way that the modern nuclear reactors cool down using graphite-cadium shafts preventing the reactor from going into critical state and exploding. All of this, “in nature”.



However, Dr. Glenn T. Seaborg, former head of the United States Atomic Energy Commission and Nobel Prize winner for his work in the synthesis of heavy elements, pointed out that for uranium to “burn” in a reaction, conditions must be exactly right. For example, the water involved in the nuclear reaction must be extremely pure. Even a few parts per million of contaminant will “poison” the reaction, bringing it to a halt. The problem is that no water that pure exists naturally anywhere in the world.

Several specialists talked about the incredible Nuclear Reactor at Oklo, stating that at no time in the geologically estimated history of the Oklo deposits was the uranium sufficiently rich Uranium 235 for a natural nuclear reaction to occur. When these deposits were formed in the distant past, due to the slowness of the radioactive decay of U-235, the fissionable material would have constituted only 3 percent of the total deposits – something too low mathematically speaking for a nuclear reaction to take place. However, a reaction took place mysteriously, suggesting that the original uranium was far richer in Uranium 235 than that in a natural formation.



Ivan has been part of the team at Universe Explorers since February 2015.He is a freelance writer, editor-in-chief of ancient-code.com He also writes for Svemir Online and Ancient Origins.History, Archaeology, Space and world’s mysteries are some of the topics he writes about.You can follow Ivan...


۱۳۹۵ خرداد ۲۷, پنجشنبه

گزیده هایی از سخنان دیوید آیک در "بزرگ ترین راز" - ۲۹

آنوناکی برای هزاران سال، نخست آشکارا و سپس مخفیانه بر سیاره فرمان می رانده است. ترجمه ی نادرست انجیل و زبان نمادینی که تحت الفظی گرفته شد، معنای اصلی داستان را نابود کرد.


۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

رستاخیز لوسیفر - ۱

ادیان عرفانی اغلب کفرآمیز نامیده می شوند. این پرستش کفرآمیز غالباً پوششی قابل فهم است که سطوح ابتدایی به آن وارد می شوند. بالاترین سطح غالباً شامل پرستش اسرار آمیز واقعی است و اغلب مستقیما شامل پرستش لوسیفری یا شیطانی می باشد. به عبارت دیگر، پرستش خورشید توسط ماسون ها و دیگر گروه ها پوششی است برای پرستشی که توسط بالاترین سطوح از [محفل] "مار بزرگ، شیطان مقدس" انجام می گیرد».
(فریتز اسپرینگ میر – همچون شیاطین دانا باش)

«طبق نظر آلیس بیلی، جنبش ماسونی دین سیستم نوین خواهد بود. بنجامین کـِـریم نیز معتقد است که فراماسونری، دین عصر نوین خواهد بود. لولا دیویس، یکی دیگر از رهبران عصر نوین نیز به فراماسونری بعنوان دین عصر نوین نگاه می کند». (تـِکسی مارز – اسرار تاریک عصر نوین)

آلیس بیلی در سال ۱۹۵۷ نوشت «جنبش ماسونی ... نگهبان قانون است. منزلگاه اسرار و جایگاه پذیرش افراد است. فراماسونری در نمادگراییـَش مناسک ایزد را گنجانده و راه رستگاری بطور مجسم در وظیفه اش حفظ شده است. فراماسونری ورای یک تشکیلات سری است که تصورش را هم نمی توان کرد و قرار است که آموزشگاهی حرفه ای برای اِکالتیست های پیشرفتۀ آینده باشد. در مناسک ـش استفاده از نیروهای مرتبط با پیشرفت و حیاتِ قلمروهای طبیعت و گشودن جنبه های مقدسِ انسان بطور مخفی قرار داده شده است».


الیس بیلی 


«زمانیکه دین نوین جهانی حکمفرما شود و ماهیت اِساتریسیزم [۱] ادراک شود؛ نوبت به بکارگیری ارگانیزم های سرّیِ زنجیره ای، ارگانیزم ماسونی و ارگانیزم کلیسا بعنوان مراکز پذیرش می رسد. این 3 گروه زمانی تقارب پیدا می کنند که جایگاه های مقدسِ حقیقی آنها مورد حصول واقع شود. وجه افتراقی بین کلیسای واحد جهانی، لوژ مقدس اصلی تمام ماسون های واقعی و حلقه های اصلی جوامع مخفی وجود ندارد. (برگرفته از کتاب همچون شیاطین دانا باش، نوشتۀ فریتز اسپرینگ میر)

آیا فراماسونری با اطلاق عنوان دین جهانی، دست کم گرفته شده است؟ حداقل، نوشته های یک نویسندۀ ماسون به دیگر ماسون ها این حس را القا می کند که قدرت دینیِ فراماسونری دست کم گرفته شده است. او می نویسد: «در گذشته، فراماسونری بعنوان یک جایگزین کم ژرفا برای دین تقبیح می شد. این مطلب را بدنۀ فراماسونری همواره انکار کرد اما در واقع فراماسونریِ احیا شدۀ دورۀ جدید یک مسیر تکاملیِ موازی برای رساندن انسان به خداست و فراماسونری و دین، با مسرت همکاری خواهند کرد». (جوهرۀ فراماسونری، ص ۱۲۹)

آلبرت پایک (۲۹ دسامبر ۱۸۰۹ – ۲ آپریل ۱۸۹۱). آلبرت پایک یک لوسیفرپرست بود که اعتراف کرد لوسیفر خدای اوست (نقل قول پایین را ملاحظه کنید). او رییس کل سابق شورای عالیِ بزرگ بازرسان بلند مرتبۀ کل درجه 33، از سلسله مراتب اسکاتلندی بود. همچنین مدارک غیرقابل انکاری وجود دارد که او کو کلاکس کلن [۲] را بنیان نهاده است. به ضرص قاطع می توان ادعا کرد که پایک تأثیرگذارترین ماسونی است که تا به حال زندگی کرده. در طول جنگ داخلی آمریکا، او یک ژنرال ارتش متحد [۳] بود که گفته شده فجیع ترین وحشی گری های جنگ را مرتکب شد. با این وجود مقبرۀ وی در فاصله ی ۱۳ بلوکی از ساختمان کپیتول [۴] در واشنگتن دی. سی. قرار گرفته است. او یکی از اعضای عالی رتبۀ ایلومیناتی بود که هنوز توسط دسیسه کاران نظم نوین جهانی احترام می شود.

پایک در کتابش "اخلاقیات و اصول عقاید" برای آیندگان مسجل می کند که خدای ایلومیناتی و نظم نوین جهانی لوسیفر است. او می نویسد «دین ماسونی توسط همۀ ما پذیرفته شدگان درجه های بالا باید در خلوص دکترین لوسیفری حفظ شود . . . بله، لوسیفر خداست و متأسفانه اَدونای [۵] (عیسی) نیز خداست. زیرا قانون ابدی این است که بدون تاریکی، نوری نخواهد بود. بدون زشتی، زیبایی نخواهد بود، بدون سیاهی، سفیدی نخواهد بود. ازینرو پروردگار تنها بعنوان 2 خدا می تواند وجود داشته باشد. تاریکی برای روشنایی لازم است تا بعنوان دشمن آن نقش ایفا کند همانطور که پایۀ مجسمه برای مجسمه لازم است و ترمز برای قطار.

پایک صریح و جسورانه در کتابش ادعا می کند که فراماسونری همانند مکاتب اسرارآمیز باستانی است، که بطور واضح به این معنی است که تمام تعالیم آنها در تمام کتاب هایشان دقیقا مانند مکاتب اسرار آمیز شیطانی، کفرآمیز و باستانی است. پایک در کتاب اخلاقیات و اصول عقاید ادامه می دهد: «دین فلسفی حقیقی و ناب، ایمان به لوسیفر (همتراز اَدونای (ایسا)) است. اما لوسیفر (خدای روشنایی و خدای خوبی) در حال ستیز با اَدونای (خدای تاریکی و شرارت) به نفع بشریت است.


آلبرت پایک 


آیا فراماسونری، بندگی (عبادت، بردگی) لوسیفر است؟

بحث های گسترده ای پیرامون اینکه خدای واقعی فراماسونری در حقیقت کیست صورت گرفته است. در زیر، برخی نقل قول ها از مقامات ماسونی را لیست کرده ام که کمک خواهد کرد این تکه از پازل را پیدا کنیم. باید دانست که اکثر ماسون های درجۀ آبی بندۀ لوسیفر نیستند، اما پذیرفته شدگان درجه بالاتر باید در مناسکی شرکت کنند که شامل نوشیدن خون از جمجمه است، در حالیکه با خضوع روی زمین، جلوی محرابی سیاه که با مارها تزیین شده زانو زده اند.

بعلاوه برای اینکه بفهمیم لوسیفر واقعا چه کسی است، باید سختی بیشتری را تحمل کنیم. انجیل پادشاه جیمز سقوط او را از بهشت پس از سرکشی اش برابر خدا بدین شرح ثبت می کند: «ای ستاره صبح، ای لوسیفر، چگونه از آسمان افتادی. ای که بر قوم های جهان مسلط بودی، چگونه بر زمین افتادی. چون در دل خود می گفتی: «تا به آسمان بالا خواهم رفت، تخت سلطنتم را بالای ستارگان خدا خواهم نهاد و بر قلۀ کوهی در شمال که خدایان بر آن اجتماع می کنند جلوس خواهم کرد. به بالای ابرها خواهم رفت و مانند خدای متعال خواهم شد». اما تو به دنیای مردگان که در قعر زمین است سرنگون شدی». (اشعیا، باب ۱۴ آیه ۱۲-۱۵)

کتاب مقدس از لوسیفر بعنوان "آن مار پیر که اسمش ابلیس یا شیطان است و همان کسی که مردم دنیا را فریب می دهد» یاد می کند. در فراماسونری هرچه فرد بیشتر به تاریکی فرو می رود حیله و نیرنگ بیشتر مشاهده می شود. آلبرت پایک در کتاب "اخلاقیات و اصول عقاید" می نویسد: «فراماسونری مانند تمام ادیان و تمام مکاتب اسرار آمیز، راز هایش را از همه، بجز استادان، دانایان یا برگزیدگان مخفی نگه می دارد و از توضیحات غلط و تفسیرهای نادرستِ نماد هایش استفاده می کند تا افرادی که مستحق گمراه شدن هستند را گمراه کند. درجه های آبی چیزی جز حیات بیرونی یا ایوان معبد نیستند. بخشی از نماد ها آنجا برای ورود یافتگان نمایش داده می شود، اما افراد از قصد بوسیله تفسیر های غلط گمراه می شوند. قرار نیست که آنها معنای آن را بدانند، قرار است که تصور کنند که معنای آنها را می دانند.

نقل قول هایی که تصدیق می کند لوسیفر خدای فراماسونری است:
«اولین نیایش، به امپراطور لوسیفر ارباب و شاهزادۀ ارواح متمرد مربوط است است. قَسَمت می دهم که منزلگاهت را ترک کنی در هر شرایطی که یک چهارم دنیا ممکن است در آن قرار گرفته باشد و به اینجا بیایی تا با من ارتباط برقرار کنی. من به تو فرمان می دهم و التماست می کنم به اِسمت، ای خدای زنده و قادر تا بی سر و صدا ظاهر شوی». (کتاب جادوی سیاه نوشتۀ آرتور ادوارد وایت، ماسونِ درجه ۳۳)

«بدین وسیله به روح بزرگ لوسیفیوژ (شاهزادۀ شیاطین) قول می دهم که هر سال برای او یک روح انسانی خواهم آورد که با آن هرکاری که خوشایندش است انجام دهد و در ازای آن لوسیفیوژ قول می دهد که گنج های زمین را به من ارزانی دارد و برای تمام عمر طبیعیم آرزوهایم را برآورده کند. اگر در آوردن پیشکشی که در بالا مشخص شده شکست خوردم، روح خودم تاوان آن را پس خواهد داد. امضا شده با خون». (منلی پالمر هَل، فراماسون درجه ۳۳، از کتاب "تعالیم سری تمام اعصار")

«زمانیکه یک ماسون یاد بگیرد که کلید برای تبدیل شدن به جنگاورِ بروی پلکان، استفاده صحیح از مولد انرژی جاودان است، او راز حرفه اَش را آموخته است. انرژی های جوشان لوسیفر در دستان اوست و قبل از اینکه به پیشرفت برسد، باید توانایی هایش را ثابت کند تا بطور شایسته این انرژی را بکار گیرد». (مَنلی پالمر هَل، درجه 33، کلیدهای گمشدۀ فراماسونری)


منلی پالمر هال


«آنچه باید به مردم بگوییم این است که ما خدایی را می پرستیم، اما خدایی است که فرد، بدون خرافه ستایشش می کند. برای شما بزرگ بازرسان بلند مرتبۀ کل، این را می گویم تا شما هم برای برادران درجه های ۳۲ اُم، ۳۱ اُم و ۳۰ اُم تکرار کنید. دین ماسونی توسط همۀ ما پذیرفته شدگانِ درجه های بالا، باید در خلوص دکترین لوسیفری حفظ شود.
لوسیفر، ستارۀ صبح! آیا اوست که روشنایی را در بر دارد و با شکوه بی نهایتش ارواح عاجز، هوس ران یا خودخواه را خیره می کند؟ شک نکن!»
(آلبرت پایک، درجه ۳۳)


فراماسونری حقیقتن عبادت لوسیفر است

هنگامی که این مطلب درک شود، روشن می‏شود که چرا آنها در تمام این سده ها برای سرپوش گذاشتن بر مسائل نهانی بسیار مضطرب بوده اند. زیرا اگر مردم واقعا متوجه شوند که فراماسونری نوعی پرستش لوسیفر است. هیچ کس به آن ملحق نخواهد شد و شهروندان اکثر جوامع به صورت متحد بر خواهند خواست تا مطالبه کنند که این تشکیلات کاملا غیر قانونی بر شمرده شود. ازینرو، ما رازی در میان رازی دیگر و سرّی در میان سرّی دیگر داریم، دقیقا همانطور که در نقل قول بالا تصدیق شد.


در بر دارنده ی روشنایی باز می گردد

بسیاری معتقدند که جنبش عصر نوین در حد جمعی از هیپی های قدیمی، فمینیست ها و صوفی های وانابی هستند که هیچ کس نمی داند چرا و به درگاه چه کسی دعا می کنند. اما این مطلب با این واقعیت، بسیار فاصله دارد که چه موقعیت خطرناک و سختی است زمانیکه ایلومیناتی و هم دست هایشان در عصر نوین، با استفاده از همۀ سلاح های کنترل رسانه ای و اطلاعاتی که در دسترس‏شان است، پروژه نظم نوین جهانی شان را به سمت رسیدن به نتایج منطقی می برند، در حالیکه ما مردم در دیکتاتوری "آکواری" آنها خوابگردی می کنیم.

نویسندۀ کانادایی در کتابش "ایلومیناتی و تروریسم" می نویسد: «ایلومیناتیون ادعا می کنند که زادۀ فرشته های سقوط کرده هستند که به آنها "خِرد کهن" معروف به کابالا را آموخته اند و آنها (ایلومیناتی) در سرتاسر سده ها از آن محافظت می کرده اند. در کتاب مقدس، بخش پیدایش به این فرشته های سقوط کرده با عنوان نفیلیم یا "فرزندان خدا" اشاره شده است. و گفته شده که آنها به زمین فرود آمدند و با انسان ها در آمیختند. مفسران مسیحی که بر سر این متن منازعه دارند، تصمیم گرفتند که این اصطلاح (نفیلیم) را "مردان نیرومند" ترجمه کنند. اگرچه، متون کاذبۀ [۶] یهودی شرح می دهند که آنها ابلیس و سپاهش بودند که از بهشت رانده شدند و از فرزندان مؤنث قابیل افرادی را به همسری گرفتند. آنها نژادی را با عنوان "آناکیم" تولید کردند.


لوسیفر


مکرراً این فرضیه مورد پژوهش قرار گرفته است که این "آناکیم" ها یا نوادگانشان هستند که امروز تمام منصَب های واقعی قدرت در دنیای ما را تصاحب کرده اند. اینکه آنها حقیقتا فرزندان نفیلیم ها هستند یا خیر مادامی که خودشان اعتقاد دارند اینطور است، خارج از موضوع است و آنها از این حق به اصطلاح الهی استفاده می کنند تا ستمگری، کنترل و رعب و وحشت فزاینده ای که بر تمام زندگی ما سایه افکنده را توجیه کنند.


نتیجه گیری

عصر نوینِ آکواریس، لوسیفرپرستان همینک اینجاست و بشریت به شورش علیه خالق خود پیوسته. ما به افرادی که امروز آشکارا پرستش خدایشان را اعلام می کنند و بزرگترین و اصلی ترین دشمن بشریت، حکومتی مجانی می دهیم تا ما را به سوی جهنمی زمینی در قالب دولت واحد جهانیِ ستمگرانه و شیطانی هدایت کنند و سازمان ملل معبدی بین المللی است که در آن بشریت از طریق رهبران سیاسی و مذهبی آن با او (در بر دارندۀ روشنایی یا لوسیفر) بیعت می کنند.

«و او خود را بالاتر و بزرگتر از هر خدایی خواهد دانست و به خدای خدایان کفر خواهد گفت. او به این کار ادامه خواهد داد تا زمان مجازاتش فرا رسد؛ زیرا آنچه خدا مقدر فرموده است واقع خواهد شد». (کتاب دانیال، باب ۱۱، آیه ۳۶)


۱. مربوط به واقعیت های مخفی یا غیر فیزیکی، همچنین علوم خفیه، هنر خفیه و ...
۲. Ku Klux Klan؛ سازمانی سری و تروریستی.
۳. ارتش جنوبی ها که شورش کرده بودند.
۴. ساختمان مجلس نمایندگان کنگره و سنا.
۵. واژه ی عبری استفاده شده برای خدا که بیشتر به کلمۀ Lord (پروردگار) ترجمه شده. و یهودی های بعدی نیز آن را یهوه ترجمه کردند.
۶. Apocrypha؛ متون و کتبی که در کتاب مقدس قرار نگرفتند و کذب و دروغ شناخته شدند.

۱۳۹۵ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

گزیده ای از سخنان دیوید آیک در "بزرگ ترین راز" - ۲۸

این کودکان برای خزندگان قربانی می شوند چون همانگونه که روشن خواهد شد، “دیوهای” بسیاری از اهریمن پرستی، همانا خزندگانی هستند که برای هزاران سال به دنبال چیرگی بر سیاره بوده اند. “گونه ی گمشده ای از مارمولک وجود دارد که زمستان را به خواب می رود و گوشتخوار است و بال های دراکو مانندی دارد و با زره و میخ خارهایی محافظت می شود. مکان زندگیش در ارتفاعات آسیای مرکزی بوده و ناپدید شدنش همرویداد بود با سیل بزرگ. اما هنوز مشاهده ی “مارمولک های پرنده”ی غول پیکری در مناطق دوردست جهان به ویژه در مکزیک، مکزیک نو و آریزونا وجود دارد. آنها که هستند و از کجا می آیند ؟


۱۳۹۵ خرداد ۱۳, پنجشنبه

شاخ به شاخ با بشقاب پرنده




رویداد برخورد نیروی هوایی ایران با یک  چپن (یا چیز پرنده‌ ی ناشناس واژه ای همتراز UFO است که خودم ساخته ام. -داریوش افشار) در دید بسیاری از متخصصان یکی از شگفت‌ انگیزترین رویدادهای تاریخ در نوع خود است.

در کمتر کشوری می‌ توان گزارش‌ های برخورد نظامی با پدیده‌ ی چپن را با این میزان استناد و شفافیت در آگاهی رسانی به مردم مشاهده کرد. این رویداد از سوی شمار بسیاری از شهروندان تهران هم دیده شد و پسین ها از سوی رسانه‌ ها نیز بسیار مورد توجه قرار گرفت. آیا آماده‌ اید با داستان بزرگ‌ ترین ماجرای برخورد نیروی هوایی ایران با یک بشقاب پرنده آشنا شوید ؟

همه چیز با چند تلفن آغاز شد. حدود ساعت ده‌ و نیم شب ۲۹ شهریور ۱۳۵۵، بانویی طی یک تماس تلفنی با برج مراقبت فرودگاه مهرآباد، وجود چیزی نورانی را بر فراز منزل خود گزارش کرد. به گفته‌ ی او، این چیز به مانند پروانه‌ ی خودرو، هشت‌ پره و چارپره شده و با نورهایی عجیب بر فراز خانه‌ ی او در خیابان شریعتی امروزی شناور بود. مسئول برج مراقبت یعنی آقای "حسین پیروزی"، این تماس را یک مزاحمت یا شوخی تلقی کرد و به کار خود ادامه داد، اما کمی پس از آن یک مرد و یک زن دیگر از منطقه‌ ی شمیران تماس گرفتند و وجود این چیز در آسمان شهر را به اطلاع برج مراقبت رساندند. سرانجام حسین پیروزی با رفتن روی بالکن برج مراقبت، این چیز را مشاهده کرد. به گفته‌ ی او، این چیز یک نور چشمک‌ زن سرخ رنگ در مرکز و دو نور آبی‌ رنگ در دو طرف خود داشت. در همان حال، شکلش دگرش یافت و به رنگ سرخ آتشین و سپس به شکل‌ هایی مختلف مانند ستاره‌ ای و گردونه ای با رنگ‌ های نارنجی، زرد، سبز و بنفش درآمد. در همین حال، چیز نورانی در چشم برهم‌ زدنی از شمال تهران به نیمروز شهر جهید.

همکاران پیروزی در برج مراقبت، ابتدا تصور کردند آنها چند چیز متمایزند، اما سپس متوجه شدند که تنها با یک چیز روبرو هستند. این جسم در نهایت بر فراز کوه "بی‌ بی شهر بانو" بازایستاد. شدت روشناییش به حدی بود که تنه اش دیده نمی‌ شد. به همین دلیل هم در آن زمان، کسی قادر به گمانه زنی ابعادش نبود. تنها از شیوه ی حرکتش می‌ شد حدس زد که سرعتش چند برابر سرعت صوت است.

پیروزی پس از مشاهده‌ ی رفتار نامتعارف این جسم، با پایگاه نیروی هوایی تماس گرفت. آن شب، معاون فرماندهی عملیاتی نیروی هوایی، تیمسار یوسفی (جانشین تیمسار آذربرزین) بود. او پس از این تماس، جسم را با چشم غیرمسلح دید و پس از اینکه متوجه شد این نور، متعلق به سیاره‌ ی ناهید نیست، بی درنگ دستور "برخاست اضطراری هواپیما" را صادر کرد.

پایگاه نیروی هوایی "شاهرخی" در همدان ("نوژه"ی کنونی)، در فاصله‌ ی ۲۸۰ کیلومتری باختر تهران جای دارد. در این پایگاه همیشه دو تن برای پروازهای یک دقیقه‌ ای کشیک می‌ دادند و در حال آماده‌ باش بودند. این پایگاه به شوند نزدیکی به مرزهای باختری کشور، از اهمیت راهبردی بسیار بالایی برخوردار بود و این پروازهای یک دقیقه‌ ای، یکی از توانایی‌ های نظامی منحصر به‌ فرد کشور ما به شمار می‌ آید؛ بدین معنا که یک دقیقه پس از دریافت دستور "برخاست اضطراری هواپیما"، جنگنده‌ های "اف ۴" از باند فرودگاه عازم ماموریت می‌ شدند.

به این ترتیب، جنگنده‌ ای برای رویارویی با این جسم به سویش گسیل می‌ شود. بر اساس داده هایی که که در اختیار خلبان هواپیما "محمد جعفری" قرار داده بودند، جسم ناشناخته در ارتفاع پنج تا شش‌ هزار پایی از سطح زمین در حال پرواز و از فاصله‌ ی ۱۱۰ کیلومتری قابل مشاهده بوده است. اما خلبان به مرکز اعلام می‌ کند که جسم در ارتفاع سی‌ هزار پایی قرار دارد. او همچنین طی پیامی اعلام کرد روی دو موج UHF و VHF و همین‌ طور روی بسامد اضطراری خود، آوایی به مانند بنگ‌ بنگ می شنود. البته در همان زمان، شنیدن این آوا از سوی دو هواپیمای دیگر متعلق به شرکت‌ های هواپیمایی "لوفتهانزا" و "سوییس ایر" هم به برج مراقبت گزارش شده بود.

خلبان جعفری با اینکه سرعتی نزدیک به سرعت آوا داشت، تلاش کرد تا به این جسم نزدیک شود، اما جسم به آسانی فاصله‌ ی خود با هواپیما را نگاه می داشت و به دید می‌ رسید دستیابی به آن بسیار مشکل باشد. زمانی که جنگنده به فاصله‌ ی ۴۶ کیلومتری از جسم نورانی رسید، ناگهان تمام سامانه های ارتباطی و هدایت داخلی هواپیما از کار افتادند. از آنجا که سوخت هواپیما نیز در حال تمام شدن بود، خلبان جعفری تصمیم گرفت ماموریت خود را ترک کرده و به پایگاه شاهرخی برگردد. در همین هنگام، دستگاه‌ها دوباره به کار افتادند...

دا/۸

۱۳۹۵ خرداد ۱۲, چهارشنبه

گزیده هایی از سخنان دیوید آیک در "بزرگ ترین راز" - ۲۷

یک نمایه ی مشترک البته، دستکاری انسانیت از سوی نژاد پیشرفته یا نژادهایی با منشا فرازمینی پیشرفته و هوشمند و نه هر خیلی روحانی بود. در این موضوع، من اکنون باید یک بعد افزوده شده به این داستان را معرفی کنم که ساده لوحی شما را به مرز شکست و انفصال خواهد کشانید.